بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره

بهار زندگیم

عاشورای 95

امسال محرم نشد جایی بریم ... امشب ولی که شب عاشوراست من و بهار رفتیم مسجد و نماز خوندیم و یکم نشستیم و زودم اومدیم ... پ ن : با بهار نمیشه اینجور جاها رفت سخته اصلا با بچه   اصلا رقیه نه ! دختر خودت یک شب میان کوچه بماند چه میشود ؟! ...
20 مهر 1395

هوا روشن شد !

هوا روشن شد یه جمله ی طلاییه واسه بهار خییییلی این جمله رو دوست داره با همین جمله و قصه های مربوط به این جمله خواب میره این شبا ... کلی واسش در مورد روشن شدن هوا و خورشید و ماه و ستاره قصه میگم تا بخوابه کلا به اجزای آسمونی خیییلی علاقه داره ماه و ستاره و خورشید و ابر و تاریکی و روشنی هبا سیسه تد = هوا روشن شد هبا تاییک تد = هوا تاریک شد خسید اوم ند = خورشید اومد ماه اوم ند = ماه اومد سیتاهه = ستاره هر شب و صبح که میخواد بخوابه باید در مورد تاریکی و روشنی هوا تعریف کنه .. شبا باید بگه هوا تاریک شده شب شده ماه اومده خورشید رفته ... صبحم که بیدار میشه هر روز میگه هوا روشن شد خورشید اومد ماه رفت .... جم...
20 مهر 1395

این روزها ...

فرزندم ، از سختی های این روزهای مادری ام برایت میگویم ... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری... به کارهای روی زمین مانده ام ، نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آنقدر صدایم میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی ... این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سربرگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی... هر روز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم ... ...
16 مهر 1395
1